۲۶ بهمن ۱۳۹۱

زندگی را ، یکی ، خالی از او برایم معنا کند .... لطفا



شکایت نمیکنم از تو .
جبر روزگار مرا به تباهی کشاند . کاش قسمت و حکمت این دنیا هم سهم من می شد . به هر آنچه که دویده ام و نرسیده ام وصله ی لیاقتش را ندارم چسباندند . پای حکمت و قسمت را به میان کشاندند تا دهانم را ببندند . دهان که بسته شد چشم ها فارغ التحصیل مدرسه ی اشک شدند . باز هم پتکی از آسمان بر سرم فرود آمد که : صبر را چه می شود ؟ هرچه خواندمش که ایوب نیستم ، بفهم ! چیزی عایدم نشد . جز مشکلاتی که هر روز همچو کوه از گوشه ی تقدیرم سر به آسمان رساندند و تا ناکجا پیش رفتند .
آری
شاکی َ م از دل ِ خالی از خودم
شاکی َ م از او که لجبازی پیشه کرده هنوز هم تو را دوست می دارد
نمی دانم با آن همه ظلمی که چشمانت ، دستانت و زبانت در حق او روا داشتند باز چرا تا نام تو را  بر زبان می آورم بی اختیار راه گلویم را می بندد
چه سری در میان است که هنوز هم با نام تو مست می شود ؟
چه کنم که دست از خیال و رویایم برداری ؟
چه کنم که برای همیشه نام تو در شفق ِ آرزوهایم محو شود ؟
زندگی بی تو یعنی میخانه ی خالی از می ... یعنی آسمانِ خالی از ستاره ... یعنی لب های منتظر یعنی زمین بدون باران
زندگی را ، یکی ، خالی از او برایم معنا کند .... لطفا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر