۲۲ آذر ۱۳۹۱

برای سیران یگانه



بانوی زیبای سرزمین من
شاه دختر سرزمین رویاها
اینک آسوده بخواب
اینجا مملو از هوای مسموم است
این مردم
تَرَک ِ استخوان را نمی شناسند
از نداری و فقر ، تنها املایش را از بَرَند
همچو سگان بی صاحب
تشنه ی تکه استخوانی هستند که زر و سیم به ایشان می دهد
واجب خدا برایشان مستحب و مستحب خدا واجب کفایی ست
انتظاری نیست
که حتی در این روزهایی که فصل کوچ به اتمام رسیده
برای مهربانی چون تو دعای باران بخوانند
مهربانم
میگفتند خدا عادل است
می گفتند از هر کسی به اندازه ی توانش پاسخ می خواهد
ولی ، مگر گناه تو چقدر است که اینگونه در آتش خشم او گرفتار آمدی ؟
از او هم دیگر انتظاری نیست ...
کودک آرام سرزمین من
چشمانت را بستند
جای ملحفه ای گرم
کفنی سرد بر کالبد بی جانت کشیدند
و دستانت پر مهرت را
جای بوسه ها ، خاک فرا گرفت
از زمین پست
به آسمان سلامَ ت می دهم
یادت باشد
بغض هایم را شاهدی
و بوسه هایم را مالک
برای ِ من ِ محصور میان این جماعت ِ مرده پرست
دعای هجرت بخوان

۵ آذر ۱۳۹۱

اینجا دل تنگی موج می زند

نیستی تا ببینی درد چگونه چنگ انداخته ، دارد جان خسته را می آزارد


نیستی تا ببینی چشمهایم از ثانیه ها غافل نمی شوند


نیستی تا ببینی بغض گلویم را گرفته اما چشمها بی تو ترانه ای نمی خوانند


نیستی تا ببینی این شب ها چگونه برایم یلدای با تو بودن را تداعی میکنند


به کدام امید چشم به طلوع آفتاب داشته باشم آن هنگام که خورشید سرزمین من مدتهاست غروب کرده


به کدام خیال دل خوش کنم آنگاه که همه ی آرزوهایم را ققنوس به زیر خاک برده


به تاوان کدامین گناه نفس میکشم بی تو هنوز؟

۲ آذر ۱۳۹۱

آخرین تمنا

غم غریبی بر دلم نشسته

نه می توانم این میهمان ناخوانده را از آشیانم برانم

و نه سنگینی این غصه را تاب بیاورم

مرگ تنهایی آرزویی ست که تمنایش می کنم