۲۸ دی ۱۳۹۱

آغوشم باز است و چشمانم بسته

 
تا لحظه ی گم شدن در این آسمان

 
شرم هیچ احساسی تو را نیازارد

۲۷ دی ۱۳۹۱

سرگذشت من

دیگه سفارش نمی کنم . باز دوباره لج نکنیا . با شمام . لازم نکرده ساعت 4 مغازه رو باز کنی . دیرتر برو . یکمی مراقب سلامتیت هم باش . پیاده هم نرو . تاکسی بگیر . پیاده روی تو این شرایط و وضعیت اصلا برات خوب نیست .
- خیله خوب حالا
+ خیله خوب نداره . نمی ری آ .
- باشه . چشم .
+ در ضمن کمتر بخور . یا نون یا برنج . این هزار بار .
سفره پهن بود . ساعت حوالی 2 بعدازظهر . مسافر دیار غربت . مدتها بود که به دنبال فرصتی می گشتم تا بتوانم شرایط زندگی را آنگونه که باید تغییر دهم و اینک که زمانش فرا رسیده بود درنگ جایز نبود .
بار سفرم را بسته و به امید رسیدن به مقصود با اهل منزل وداع کردم اما قبل از سفر پدر را از تمامی کارهایی که سلامتی َ ش را نشانه می رفت برحذر داشتم .
می دانستم که بله چشم گویان ، تنها مرا از سر خود باز می کند تا بیشتر از همیشه شاهد غرولندهایم نباشد .
بوسه ای بر گونه ی مادر ، دستی بر شانه ی پدر کشیدم و راهی شدم .
ساعتی گذشت . به شهر مقصد نزدیک می شدم . به جلسه ای که قرار بود در آن ، زندگی را به زانو در آورم می اندیشیدم . غرق در افکار خویش ، ناگاه زنگ تلفن همراهم مرا از رویایی که در آن طی طریق می نمودم به دنیای واقعی پرت کرد .پشت خط صدای لرزان برادر که سعی میکرد در آرامش خبری ناگوار بدهد کاملا ملموس بود .
- حامی ؟
+ جانم . سلام .
- کجایی ؟
+ نرسیدم هنوز . امامزاده هاشم .
- می تونی برگردی ؟
+ یعنی چی ؟ برگردم ؟ اتفاقی افتاده ؟ چیزی شده ؟
- نه . هول نکن . بابا حالش بهم خورده . دکترش گفته پسر ارشدش باید باشه .
+ هول نکنم ؟ چه اتفاقی افتاده که حضور من واجبه ؟ درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
- ایست قلبی و تنفسی .
بغض از گلو به چشمانش دوید .
- برگرد . فقط برگرد .
صدایش پشت هزاران فکر ناخواسته گم شد .
به هر که می توانستم و ذهنم یاری می کرد زنگ زدم و همه متفق القول اذن به بازگشتم می دادند . اتوبوس که در ایستگاهش ارام گرفت به قصد رجعت اقدام کردم . همه ی مسیرها مسدود و هیچ جای خالی برای بازگشتم نبود . کمی گذشت . صحنه ی آخر حضورم در جمع خانواده و حسرت بوسیدن رخسار پدر همچون خوره بر جانم افتاده ، بر گلویم چنگ می زد .
ساعتی گذشت . انتظار ِ آمدن مرکبی که بتوان هرچه زودتر به آشیانه بازگشت امانم را بریده بود.
تلفن همراهم که زنگ خورد اشک به چشمانم دویده بود . ترس شنیدن خبر ناگوار نبودنش ، باعث شد جواب اولین تماس را ندهم . اما بعد از چند تماس پاسخ دادم :
- الو حامی ؟
+ جانم .
- خواستم خبر بدم نبضش برگشت . بابا به زندگی برگشت . برای اومدن عجله نکن .
+ نمی فهمم . اصلا متوجه نمی شم چی میگی . به خدا تو این شهر غریب با این خبر دادناتون دارم دیوونه می شم . مثل بچه ی آدم تعریف 
کن که چی شده .
- عجله نکن . برگردی خودت می فهمی . الان نمی تونم حرف بزنم چون تو بیمارستان بهم احتیاج دارن . فقط بدون ، خدا یه بار دیگه بهمون رحم کرد .
تماس قطع شد . بار دیگر مراجعه کردم تا شاید بتوانم مرکبی برای برگشتن پیدا کنم اما بی فایده بود . کوله بارم را بر دوش نهاده ، همراه با نسیمی که بر شانه هایم می کوفت تا اشک ِ مانده در پشت پلک هایم طعم آزادی را بار دیگر تجربه کنند ، راهی خانه ی دوست شدم .
همه ی سال های نبودنش به چشم بر هم زدنی از جلوی دیدگانم رد شد . به ناگاه دلم برای آن لجبازی ها ی همیشگی َ ش . برای بغض های نهفته در گلوی خسته اش . برای آن طرز نگاه ، برای لبخندی که هیچ گاه برای من عیان نشد . برای نصایح پدرانه ، برای همه ی لحظه های نفس کشیدنش تنگ شد .
گونه هایم خیس شدند و شانه ها ، همچو بید مانده در باد به لرزه درآمدند . نشستم . بر صندلی سنگی ِ خیابانی خلوت که اینک تنها میزبان من و افکارم بود .
اندکی گذشت . کمی آرام گرفتم . سرما که بر کالبدم چیره شد راه منزل مقصود در پیش گرفتم تا اندکی بیارامم .
شب ، خواب بر چشمانم سلام نداد . می دانست بیقرار که باشم ، مهتاب هم وساطتت کند آرام نمی گیرم . آن ثانیه ها تا سپیده دم به تشویش و اضطراب گذشت . صبح ، با آواز مرغکان عاشق ، قوت خویش برداشته ، توان از دست رفته را احیا نموده و رهسپار شهر و دیارم شدم . شتاب بیش از حدم شاید بخاطر عدم اطلاع دقیق از وضعیت اویی بود که پدر می خواندمش .
به سختی و با التماس جایی برای خود دست و پا نموده و همراه با خیل مسافرانی که سعی داشتند از این چند روز ِ تعطیلی نهایت استفاده را ببرند راهی شدم .
به منزل که رسیدم زنگ را فشردم تا حضورم را به اطلاع برسانم . درب باز شد . همه به استقبال آمدند . می خواستند طوری رفتار کنند که نگرانی و اضطراب از دل و جانم رخت بربندد .
اندکی گذشت . بازوی برادرم را گرفتم و به کنج خانه هدایتش کردم :
+ جناب آقای مهندس . تشریف بیارین با شما کار دارم .
_ صبر کن خستگیت در بره بعد . چرا اینقدر عجولی تو ؟
+ عجول نیستم اما باید از وضعیتش باخبر باشم یا نه ؟
- تو که رفتی آقا لباس پوشید بره مغازه . مامان بهش گفت الان حامی سفارش نکرد ؟ جواب داد حالم خوبه . اون الکی نگرانه . اینجا باشم حوصله م سر میره . داشته مغازه رو باز میکرده که بیهوش میشه و می افته . سرش می خوره به کف خیابون و می شکنه . دکترش اون ساعت
داشته پیاده میرفته سمت مطب . بابا رو می بینه و می شناسه . اقدامات اولیه ی احیا رو تا آمبولانس برسه انجام میده اما طبق معمول آمبولانس نمیرسه و ایشون هم با کمک یه نفر دیگه با یه ماشین عبوری بابا رو می رسونن بیمارستان . در بیمارستان بعد از یه ربع که ماساژ قلبی و شوک و تنفس مصنوعی جواب نمیده ، اعلام فوت می کنن اما دکترش و چند نفر از آشناها که تو اون بیمارستان کار میکنن اجازه نمیدن دستگاه ها رو باز کنن و دستور ادامه ی کار ُ میدن . دو ساعت کار فشرده باعث میشه نبضش بزنه و برگرده . الان هم وضعیتش تقریبا نرمال ِ . اما بخاطر شوک ناشی از حادثه و ضربه ای که به سرش خورده کسی رو نمی شناسه ... این کل ماجرا بود .
به مرور آنچه که اتفاق افتاده بود پرداختم . به زمانی که گذشت و ثانیه هایی که سپری شد .
به التهاب زمان .
چه سخت می گذرد زندگی ، این روزها برای من .
جسم بی جان پدر روی تختی که از بوسه های زمستان نیز سردتر است ایام می گذراند به امید اینکه موسم بهار از راه برسد و درب خانه ی او را هم بکوبد .
هرچه می گذرد و هرچه بیشتر ، زندگی ، ثانیه های عمرم را می بلعد برای رجعت مشتاق تر می شوم . دیگر چشمانم را هیچ متاعی سیراب نمی کند .
و به این می اندیشم که تا به کی قرار است سایه ی سرد زندگی خانه ام را میهمان باشد ...

همین

در گذر خاطره ها

این من

بی مثنوی چشمانت

سراسر سکوت می شوم و نیاز

تمنایی که حتی اشک هایم را نیز در بر گرفته

بوسه بر لبان زندگی را دریغ می کند

۱۶ دی ۱۳۹۱

کاش همه ی نشانه های درد به دل تنگی ختم می شد
 
آنگاه می توانستیم چاره ای بیندیشم و برای دلی که تنگ شده

 
ترانه ای بخوانیم تا غم نبودنش ، اندکی تسکین یابد

 
من

 
مدتهاست

 
زیر همه ی این ای کاش ها کمر خم کرده ام

 
و نمی دانم که زندگی

 
تا به کی

 
قصد هنرنمایی دارد