۱ اسفند ۱۳۹۱

بی تو



چشمه ی درون من به ذرات دل کویری پیوند خورده

که جز شوریِ لحظه های بی کسی

و تلخی خاطراتی که جانش را به سختی می فرساید

از این دنیا سهمی نبرده

کاش بیاید روزی که تو

سوار بر بال شاپرک

برای منِ از کویر گذشته نیز ترانه ی باران بخوانی

۳۰ بهمن ۱۳۹۱

برای تو

به نگاه تو

 
که در پس ِ لبخند ِ شیرینت گم می شود


 
و به دستان تو


 
که وجودم را آبستن بهاری دیگر می کند


 
می اندیشم ...


 
شاید این بار سهم خیالم


 
بوسه ای از لبان زیبای تو باشد

۲۹ بهمن ۱۳۹۱

دل تنگی

دلم که تنگ می شود

آرام

دستانم را به گونه هایم نزدیک میکنم

آخر می دانی

جای بوسه هایت هنوز هم گرم است

شاید با لمس لبانی که روزی گونه هایم را بوسید

دل بی تابم گرم شود

۲۷ بهمن ۱۳۹۱

بی واهمه ی حضور او


و تو


این زیباترین مخلوق خدا


این روزها  چشمانم را ابر غم


و دستانم را سکوت واژه ها  فرا گرفته است


به انتظار نشسته ام تا باران رحمت از گوشه ی چشمانت سرزمین خشک و بی حاصلم را طراوتی بخشد


و من


بی واهمه  از دنیا


تن عریانم را مهریه ی چشمانت کنم


  و لبانم را شیربهای دستانت ...


همچو امواج خروشان دریا که بی مهابا بستر خویش را در آغوش میکشند


رها شو


در آغوشی که ازآفتاب، حرارت و از شب ، آرامش بسیاری  با خود به یادگار دارد

۲۶ بهمن ۱۳۹۱

زندگی را ، یکی ، خالی از او برایم معنا کند .... لطفا



شکایت نمیکنم از تو .
جبر روزگار مرا به تباهی کشاند . کاش قسمت و حکمت این دنیا هم سهم من می شد . به هر آنچه که دویده ام و نرسیده ام وصله ی لیاقتش را ندارم چسباندند . پای حکمت و قسمت را به میان کشاندند تا دهانم را ببندند . دهان که بسته شد چشم ها فارغ التحصیل مدرسه ی اشک شدند . باز هم پتکی از آسمان بر سرم فرود آمد که : صبر را چه می شود ؟ هرچه خواندمش که ایوب نیستم ، بفهم ! چیزی عایدم نشد . جز مشکلاتی که هر روز همچو کوه از گوشه ی تقدیرم سر به آسمان رساندند و تا ناکجا پیش رفتند .
آری
شاکی َ م از دل ِ خالی از خودم
شاکی َ م از او که لجبازی پیشه کرده هنوز هم تو را دوست می دارد
نمی دانم با آن همه ظلمی که چشمانت ، دستانت و زبانت در حق او روا داشتند باز چرا تا نام تو را  بر زبان می آورم بی اختیار راه گلویم را می بندد
چه سری در میان است که هنوز هم با نام تو مست می شود ؟
چه کنم که دست از خیال و رویایم برداری ؟
چه کنم که برای همیشه نام تو در شفق ِ آرزوهایم محو شود ؟
زندگی بی تو یعنی میخانه ی خالی از می ... یعنی آسمانِ خالی از ستاره ... یعنی لب های منتظر یعنی زمین بدون باران
زندگی را ، یکی ، خالی از او برایم معنا کند .... لطفا


آسمان دلم ابری ست

از پاییز ساعت ها گذشته اما

نمی دانم چرا اینقدر هوای خزان افتاده بر جانم ،چشمانم را صدا می زند

نفس که می کشم

دلم

در دستان قفسی سخت مچاله می شود

بند می آید هر آنچه که حبسَ ش کرده بودم

تازیانه ی بغض گلویم را می آزارد

هراس دارم از دعوت واژه ها

می ترسم صدایشان کنم برای رقص و پایکوبی تا هرآنچه در چنته دارند برای دل مهربانت رو کنند

اما

اسیر دل تنگی هایم شوند ، از جدایی ها بنویسند

خسته ام

دلم پرواز می خواهد از کنج قفسی که سالهاست به آن خو کرده

من

اینجا

تنها مشتری بغض هایم هستم

شانه هایی که باید مامن دل تنگی هایم باشند از من فرسنگ ها فاصله دارند

چه بگویم از آرزوهایم که همچو شهاب سنگ

آسمان خیالم را هراز چند گاهی می پیمایند و بعد ، سر از ناکجا در می آورند

کورسوی امیدی هم که پیدا می شود ،سهم شبانه هایم می گردد تا آفتاب را ندیده هوایی نشوند

حواست نیست !

پاهایت را جای زخم هایم گذاشته ای و مدام لِی لِی کنان ، نبودنت را به رخم می کشی

می دانی

سخت است دوری

فاصله ها عشق را فروزان میکنند اما

این جدایی تا به کی ادامه خواهد داشت ؟

دستانم را به پیشواز اولین ترنم بارانی می برم که درونشان مملو از فراق توست

و آرام و آهسته به دنیایی مینگرم

که سهم من از آن

لمس لبانت از دور دست هاست

آری

اشک میهمان این خانه شده ، دلم اما ، همچنان سنگین است

همین

۱۸ بهمن ۱۳۹۱

طعم گس زندگی






تکیه بر آغوشی زدم که بی چشمداشت انتهای آرزوهایم را می پایید .نمی دانم چه رازی میان ِ لبانت نهفته بود که واژه ها ، اینگونه از خود بی خود شده ، برای چشمانم حدیث عاشقی میخواندنددیری نپایید دریافتم عاشق شده ایرد انگشتانم که بر شیشه ی ماتم زده ، مسیر نفس های بر باد رفته را می کاوید دیدی و آغوش گشودی و حال این آغوش بی پیرایه مامنی شد برای بازگویی ِ آنچه که سالها در دل نهفته بودیآریمن ، بی آنکه دغدغه ی شب ها و روزهایم جغرافیای تنت باشد در آرزوی لمس لبانت کویر را پیمودم تا بدانی و دریابی بی چشمداشت به قربانگاه ِ آرزوهایت خواهم رفت
همه ی ثانیه های من ، شد ، لحظه ی دل تنگی که از راه برسد و آسمان خیالم را فرا گیرد .
چه شد آنهمه آرامشی که در دستان تو نازل شد ؟
چه شد وعده های نخستین پیامبر مونث که بر دلم نازل شد ؟
پنداشتم خدای تو خدای احساس است . خدای رنگین کمان و شهاب . خدای وعده های راستین که وقتی بخوانمش استجابت کند نه خدایی که ادعونی استجب لکم َ ش بر پایه ی استهزا استوار باشد .
آری . خدای تو هم همچون باقی خدایان دروغین از آب درآمد . خواندمش و خواندم تو را نه به زبان بلکه با قطره های اشکی که برآمده از دل شکسته ام بود . و چه نصیبم شد ؟
کوهی حسرت با دره هایی عمیق از خیال واهی ِ به تو رسیدن
می خواهم بگویم تنها تر شده ام
با بغضی که در محکمه ی گلوی خسته به حبس ابد محکوم شد و دلی که طعم گس ِ حسرت هرگز از خاطرش محو نمی شود ....

همین