۲۶ بهمن ۱۳۹۱



آسمان دلم ابری ست

از پاییز ساعت ها گذشته اما

نمی دانم چرا اینقدر هوای خزان افتاده بر جانم ،چشمانم را صدا می زند

نفس که می کشم

دلم

در دستان قفسی سخت مچاله می شود

بند می آید هر آنچه که حبسَ ش کرده بودم

تازیانه ی بغض گلویم را می آزارد

هراس دارم از دعوت واژه ها

می ترسم صدایشان کنم برای رقص و پایکوبی تا هرآنچه در چنته دارند برای دل مهربانت رو کنند

اما

اسیر دل تنگی هایم شوند ، از جدایی ها بنویسند

خسته ام

دلم پرواز می خواهد از کنج قفسی که سالهاست به آن خو کرده

من

اینجا

تنها مشتری بغض هایم هستم

شانه هایی که باید مامن دل تنگی هایم باشند از من فرسنگ ها فاصله دارند

چه بگویم از آرزوهایم که همچو شهاب سنگ

آسمان خیالم را هراز چند گاهی می پیمایند و بعد ، سر از ناکجا در می آورند

کورسوی امیدی هم که پیدا می شود ،سهم شبانه هایم می گردد تا آفتاب را ندیده هوایی نشوند

حواست نیست !

پاهایت را جای زخم هایم گذاشته ای و مدام لِی لِی کنان ، نبودنت را به رخم می کشی

می دانی

سخت است دوری

فاصله ها عشق را فروزان میکنند اما

این جدایی تا به کی ادامه خواهد داشت ؟

دستانم را به پیشواز اولین ترنم بارانی می برم که درونشان مملو از فراق توست

و آرام و آهسته به دنیایی مینگرم

که سهم من از آن

لمس لبانت از دور دست هاست

آری

اشک میهمان این خانه شده ، دلم اما ، همچنان سنگین است

همین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر