۱۸ بهمن ۱۳۹۱

طعم گس زندگی






تکیه بر آغوشی زدم که بی چشمداشت انتهای آرزوهایم را می پایید .نمی دانم چه رازی میان ِ لبانت نهفته بود که واژه ها ، اینگونه از خود بی خود شده ، برای چشمانم حدیث عاشقی میخواندنددیری نپایید دریافتم عاشق شده ایرد انگشتانم که بر شیشه ی ماتم زده ، مسیر نفس های بر باد رفته را می کاوید دیدی و آغوش گشودی و حال این آغوش بی پیرایه مامنی شد برای بازگویی ِ آنچه که سالها در دل نهفته بودیآریمن ، بی آنکه دغدغه ی شب ها و روزهایم جغرافیای تنت باشد در آرزوی لمس لبانت کویر را پیمودم تا بدانی و دریابی بی چشمداشت به قربانگاه ِ آرزوهایت خواهم رفت
همه ی ثانیه های من ، شد ، لحظه ی دل تنگی که از راه برسد و آسمان خیالم را فرا گیرد .
چه شد آنهمه آرامشی که در دستان تو نازل شد ؟
چه شد وعده های نخستین پیامبر مونث که بر دلم نازل شد ؟
پنداشتم خدای تو خدای احساس است . خدای رنگین کمان و شهاب . خدای وعده های راستین که وقتی بخوانمش استجابت کند نه خدایی که ادعونی استجب لکم َ ش بر پایه ی استهزا استوار باشد .
آری . خدای تو هم همچون باقی خدایان دروغین از آب درآمد . خواندمش و خواندم تو را نه به زبان بلکه با قطره های اشکی که برآمده از دل شکسته ام بود . و چه نصیبم شد ؟
کوهی حسرت با دره هایی عمیق از خیال واهی ِ به تو رسیدن
می خواهم بگویم تنها تر شده ام
با بغضی که در محکمه ی گلوی خسته به حبس ابد محکوم شد و دلی که طعم گس ِ حسرت هرگز از خاطرش محو نمی شود ....

همین


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر