۱۵ مهر ۱۳۸۹

هنوز هم شیطنت می کنی

می آیم ... می روی می روم ... می آیی
دیگر بس است موش و گربه بازی
          نگاه کن
ببین ... بزرگ شده ایم

۱۴ مهر ۱۳۸۹

خیال بافته های من

شال و کلاه می بافم با خیالت
تا در سرمای نبودنت
                ....   یخ نبندم
خوب یادم هست از بهشت که آمدم  تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم...  اما زمین تیره بود و سخت.  دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش،  و من هر روز ذره ذره سخت تر شدم،  من سنگ شدم!  دیگر نور از من نمی گذرد.  حالا تنها یادگاری ام از بهشت، اشک است.  نمی بارم چون میترسم بعد از آن، سنگ ریزه ببارم