۵ آذر ۱۳۹۱

اینجا دل تنگی موج می زند

نیستی تا ببینی درد چگونه چنگ انداخته ، دارد جان خسته را می آزارد


نیستی تا ببینی چشمهایم از ثانیه ها غافل نمی شوند


نیستی تا ببینی بغض گلویم را گرفته اما چشمها بی تو ترانه ای نمی خوانند


نیستی تا ببینی این شب ها چگونه برایم یلدای با تو بودن را تداعی میکنند


به کدام امید چشم به طلوع آفتاب داشته باشم آن هنگام که خورشید سرزمین من مدتهاست غروب کرده


به کدام خیال دل خوش کنم آنگاه که همه ی آرزوهایم را ققنوس به زیر خاک برده


به تاوان کدامین گناه نفس میکشم بی تو هنوز؟

۲ آذر ۱۳۹۱

آخرین تمنا

غم غریبی بر دلم نشسته

نه می توانم این میهمان ناخوانده را از آشیانم برانم

و نه سنگینی این غصه را تاب بیاورم

مرگ تنهایی آرزویی ست که تمنایش می کنم